سلام دوستان گلم بابت تاخیرم در آپ شرمنده ، آخه نظر نمدید که بهم جون بدید زود به زود آپ کنم
درهرحال الان با یه شعر از وحشی بافقی که خودم اشعارشو دوست دارم و یک داستان کوتاه آپم ، امیدوارم شما هم خوشتون بیاد ؛ نظر یادتون نره ها
آه ، تاکــــــی ز ســــفر باز نیـــایی ، بـــازآ اشتیاق تو مرا ســـوخت کـــجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکــــــشد گرهـــمان بر سرخونریزی مــــایی ، بازآ
کردهای عهد که بازآیی و ما را بکــــــشـی وقت آنست که لطـــــــفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جــان جان مـــن اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی گرچه مستوجب سد گونه جفایی، بازآ

داستان کوتاه
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!
نوشته شده در دوشنبه 89/5/18ساعت 7:17 صبح  توسط مهفام
نظرات دیگران()