احساس خسته


وصف بهار در شعر «افسانه» نیما یوشیج


شکوه ها را بنه ، خیز و بنگر

که چگونه زمستان سر آمد

جنگل و کوه در رستخیز است

عالم از تیره رویی در آمد

چهره بگشاد و چون برق خندید

توده ی برف از هم شکافید

قله ی کوه شد یکسر ابلق

مرد چوپان در آمد ز دخمه

خنده زد شادمان و موفق

که دگر وقت سبزه چرانی است

عاشقا ! خیز کامد بهاران

چشمه ی کوچک از کوه جوشید

گل به صحرا در آمد چو آتش

رود تیره چو توفان خروشید

دشت از گل شده هفت رنگه

آن پرنده پی لانه سازی

بر سر شاخه ها می سراید

خار و خاشاک دارد به منقار

شاخه ی سبز هر لحظه زاید

بچگانی همه خرد و زیبا

عاشق : در سریها به راه ورازون

گرگ ، دزدیده سر می نماید

افسانه : عاشق! اینها چه حرفی است ؟ کنون

گرگ کاو دیری آنجا نپاید

از بهار است آنگونه رقصان

آفتاب طلایی بتابید

بر سر ژاله ی صبحگاهی

ژاله ها دانه دانه درخشند

همچو الماس و در آب ، ماهی

بر سر موج ها زد معلق

تو هم ای بینوا ! شاد بخرام

که ز هر سو نشاط بهار است

که به هر جا زمانه به رقص است

تا به کی دیده ات اشکبار است ؟

بوسه ای زن که دوران رونده است

دور گردان گذشته ز خاطر

روی دامان این کوه ، بنگر

بره های سفید و سیه را

نغمه ی زنگ ها را ، که یکسر

چون دل عاشق ، آوازه خوان اند

بر سر سبزه ی بیشل اینک

نازنینی است خندان نشسته

از همه رنگ ، گل های کوچک

گرد آورده و دسته بسته

تا کند هدیه ی عشقبازان


نوشته شده در  پنج شنبه 89/5/28ساعت  9:30 صبح  توسط مهفام 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حرف دل
زیبا ترین های 2010به بیان تصویر
طنز ازدواج
شوهر شناسی سنتی
طنز ضد اقایون
[عناوین آرشیوشده]