نخست انسان بود و استواری امن زمین زیر پایش وچون از هیبت رعد و سیل و زلزله بر خود لرزید، اعتماد از زمین بر گرفت و نگاهی عاجزانه به بالا انداخت.
ناتوان از درک بیکرانگی، آن آبی بی انتها را سقفی پنداشت و پناهگاهی. چشم ها را بست زانو ها را بر زمین نهاد و دست های نیاز را به سوی آسمان بر افراشت؛ درونش آرام گرفت.
اما هنوز رعد بود، سیل بود و زلزله بود.
و از آن پس جنگ ها آمدند به شکل های صلیبی و هلالی و ستاره ای، اعدام ها آمدند به گناه الحاد و کفر و زندقه، زندان ها و شکنجه گاه ها آمدند با ادعای تواب سازی و هدایت به راه راست، و انسان، حرمت انسان را شکست.
باری هنوز با چشم های بسته، زانو بر زمین دارد و با دستهای رو به بالا بر افراشته آرامش را از آسمان گدائی می کند...