منو تو آغوشت بگیر خدا ، می خوام بخوابم
آخه تو تنها کسی بودی که دادی جوابم
منو تو آغوشت بگیر ، می خوام برات بخونم
روی زمین چه قدر بده ، می خوام پیشت بمونم
کی گفته باید بشکنم تا دستمو بگیری
خسته شدم از عمری غربت و غم و اسیری
کی گفته باید گریه ی شب هامو در بیاری
تا لحظه ای وقت شریفت رو واسم بذاری
توی آغوش تو آرامش محضه
منو با خودت ببر حتی یک لحظه
بغلم کن ، منو بردار ، ببرم دور
ببرم از این زمین سرد و ناجور
واسه آرامش نسبی ، کلی حرف های دروغ بود
توی دنیا هر چیزی قیمتی داره حتی وجدان
این ها رو هیچ جا ندیدم نه تو انجیل ، نه تو قرآن
وقتی دنیا همه حرف پوچ و مفته
صدای هق هقت رو پس کی شنفته
تو که می گی پیشمی تا لحظه ی مرگ
این که می گن می شکنی ، رنجم می دی ، بگو کی گفته
توی آغوش تو دیگه تنها نیستم
هر نفس اسیر دست غم ها نیستم
دیگه عاشقانه تر از عاشقانه ام
واسه موندن دیگه با بها بهانه ام
توی آغوش تو از درد خبری نیست
از دروغ و حرف های زرد اثری نیست
جلوی حرف ناصواب بنده زبونش
توی آغوش تو آرامش محضه
منو با خودت ببر حتی یک لحظه
بغلم کن ، منو بردار ، ببرم دور
ببرم از این زمین سرد و ناجور
تولد" بزرگترین، با شکوهترین و بحرانیترین
لحظه زندگی و قدیمیترین تجربه بشری است
چه لطیف است حس آغازی ذوباره
و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس
و چه اندازه عجیب است روز ابتدای بودن
. چه اندازه شیرین است امروز
روز میلاذ روز من
روزی که من آغاز شدم
تولدم مبارک
مهربانم
حال که میلاد تو فرا رسیده
با شاخه ای گل به سویت رهسپارم
تا همراه شاپرکان و چکاوکان نغمه شادباش سر دهم
و عاشقانه فریاد زنم
میلادت مبارک
سراب رد پای تو کجای جاده پیده شد
کجا دستا تو گم کردم که پایان من اینجا شد
کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم
که هر شب حرم دستاتو به آغوشم بدهکارم
تو با دلتنگیای من تو با این جاده همدستی
تظاهر کن ازم دوری تظاهر میکنم هستی
تو آهنگ سکوت تو به دنبال یه تسکینم
صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر میبینم
یه حسی از تو در من هست که میدونم تو رو دارم
واسه برگشتنت هر شب درارو باز میزارم
پ ن : این پست رو با گریه نوشتم ... واسم دعا کنید خیلی این روزا حالم بده
باورم شد رفتن تو
به راه افتاده ام
در جاده دلتنگی و بی قراری هایم
جاده بارانی ایست
و صدای قدم هایم سکوت این بیراهه را میشکند
دلم رضای رفتن نمیداد
دلم هنوز هم پیش تو بود
ولی
در را برایم باز کردی و با بی رحمانه ترین جملات ممکن
از رفتنم گفتی و از خستگی حضورم
نجوای دلت برایم باز تکرار میشود
خسته شدی از من
چاره ای نیست
میروم از کنارت
تنهایت میگذارم با تمام احساسات پاکت
پای رفتن در من نیست
ولی دل ماندن هم ندارم
به خدا میسپارم دست هایت را
دست هایی که روزی پناهگاه امنی برای تنهایی هایم بود
و باز زیر گوشت نجوا کنان میگویم
هنوز هم دوستت دارم
به خدا مبسپارمت !!!