احساس خسته

افسانه

در شب تیره ، دیوانه ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در دره ی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ی گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور
در میان بس آشفته مانده
قصه ی دانه اش هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
ای دل من ، دل من ، دل من
بینوا ، مضطرا ، قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چه دیدی
که ره رستگاری بریدی ؟
مرغ هرزه درایی ، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
تا بماندی زبون و فتاده ؟
می توانستی ای دل ، رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
هر دمی یک ره و یک بهانه
تا تو ای مست ! با من ستیزی
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری
مبتلایی نیابد به از تو
افسانه : مبتلایی که ماننده ی او
کس در این راه لغزان ندیده
آه! دیری است کاین قصه گویند
از بر شاخه مرغی پریده
مانده بر جای از او آشیانه
لیک این آشیان ها سراسر
بر کف بادها اندر آیند
رهروان اندر این راه هستند
کاندر این غم ، به غم می سرایند
او یکی نیز از رهروان بود
در بر این خرابه مغازه
وین بلند آسمان و ستاره
سالها با هم افسرده بودید
وز حوادث به دل پاره پاره
او تو را بوسه می زد ، تو او را
عاشق : سال ها با هم افسرده بودیم
سالها همچو واماندگی
لیک موجی که آشفته می رفت
بودش از تو به لب داستانی
می زدت لب ، در آن موج ، لبخند
افسانه : من بر آن موج آشفته دیدم
یکه تازی سراسیمه
عاشق : اما
من سوی گلعذاری رسیدم
در همش گیسوان چون معما
همچنان گردبادی مشوش
افسانه : من در این لحظه ، از راه پنهان
نقش می بستم از او بر آبی
عاشق : آه! من بوسه می دادم از دور
بر رخ او به خوابی چه خوابی
با چه تصویرهای فسونگر
ای اسفانه ، فسانه ، فسانه
ای خدنگ تو را من نشانه
ای علاج دل ، ای داروی درد
همره گریه های شبانه
با من سوخته در چه کاری ؟
چیستی ! ای نهان از نظرها
ای نشسته سر رهگذرها
از پسرها همه ناله بر لب
ناله ی تو همه از پدرها
تو که ای ؟ مادرت که ؟ پدر که ؟
چون ز گهواره بیرونم آورد
مادرم ، سرگذشت تو می گفت
بر من از رنگ و روی تو می زد
دیده از جذبه های تو می خفت
می شدم بیهوش و محو و مفتون
رفته رفته که بر ره فتادم
از پی بازی بچگانه
هر زمانی که شب در رسیدی
بر لب چشمه و رودخانه
در نهان ، بانگ تو می شنیدم
ای فسانه ! مگر تو نبودی
آن زمانی که من در صحاری
می دویدم چو دیوانه ، تنها
داشتم زاری و اشکباری
تو مرا اشک ها می ستردی ؟
آن زمانی که من ، مست گشته
زلف ها می فشاندم بر باد
تو نبودی مگر که همآهنگ
می شدی با من زار و ناشاد
می زدی بر زمین آسمان را ؟
در بر گوسفندان ، شبی تار
بودم افتاده من ، زرد و بیمار
تو نبودی مگر آن هیولا
آن سیاه مهیب شرربار
که کشیدم ز بیم تو فریاد ؟
دم ، که لبخنده های بهاران
بود با سبزه ی جویباران
از بر پرتو ماه تابان
در بن صخره ی کوهساران
هر کجا ، بزم و رزمی تو را بود
بلبل بینوا ناله می زد
بر رخ سبزه ، شب ژاله می زد
روی آن ماه ، از گرمی عشق
چون گل نار تبخالع می زد
می نوشتی تو هم سرگذشتی
سرگذشت منی ای فسانه
که پریشانی و غمگساری ؟
یا دل من به تشویش بسته
یا که دو دیده ی اشکباری ؟
یا که شیطان رانده ز هر جای ؟
قلب پر گیر و دار منی تو
که چنین ناشناسی و گمنام ؟
یا سرشت منی ، که نگشتی
در پی رونق و شهرت و نام ؟
یا تو بختی که از من گریزی ؟
هر کس از جانب خود تو را راند
بی خبر که تویی جاودانه
تو که ای ؟ ای ز هر جای رانده
با منت بوده ره ، دوستانه ؟
قطره ی اشکی آیا تو ، یا غم ؟
یاد دارم شبی ماهتابی
بر سر کوه نوبن نشسته
دیده از سوز دل خواب رفته
دل ز غوغای دو دیده رسته
باد سردی دمید از بر کوه
گفت با من که : ای طفل محزون
از چه از خانه ی خود جدایی ؟
چیست گمگشته ی تو در این جا ؟
طفل ! گل کرده با دلربایی
کرگویجی در این دره ی تنگ
چنگ در زلف من زد چو شانه
نرم و آسهته و دوستانه
با من خسته ی بینوا داشت
بازی وشوخی بچگانه
ای فسانه ! تو آن باد سردی ؟
ای بسا خنده ها که زدی تو
بر خوشی و بدی گل من
ای بسا کامدی اشک ریزان
بر من و بر دل و حاصل من
تو ددی ، یا که رویی پریوار ؟
ناشناسا ! که هستی که هر جا
با من بینوا بوده ای تو ؟
هر زمانم کشیده در آغوش
بیهشی من افزوده ای تو ؟
ای فسانه ! بگو ، پاسخم ده
افسانه : بس کن ازپرسش ای سوخته دل
بس که گفتی دلم ساختی خون
باورم شد که از غصه مستی
هر که را غم فزون ، گفته افزون
عاشقا ! تو مرا می شناسی
از دل بی هیاهو نهفته
من یک آواره ی آسمانم
وز زمان و زمین بازمانده
هر چه هستم ، بر عاشقانم
آنچه گویی منم ، و آنچه خواهی
من وجودی کهن کار هستم
خوانده ی بی کسان گرفتار
بچه ها را به من ، مادر پیر
بیم و لرزه دهد ، در شب تار
من یکی قصه ام بی سر و بن
عاشق : تو یکی قصه ای ؟
افسانه : آری ، آری
قصه ی عاشق بیقراری
نا امیدی ، پر از اضطرابی
که به اندوه و شب زنده داری
سال ها در غم و انزوا زیست
قصه ی عاشقی پر ز بیمم
گر مهیبم چو دیو صحاری
ور مرا پیرزن روستایی
غول خواند ز آدم فراری
زاده ی اضطراب جهانم
یک زمان دختری بوده ام من
نازنین دلبری بوده ام من
چشم ها پر ز آشوب کرده
یکه افسونگری بوده ام من
آمدم بر مزاری نشسته
چنگ سازنده ی من به دستی
دست دیگر یکی جام باده
نغمه ای ساز ناکرده ، سرمست
شد ز چشم سیاهم ، گشاده
قطره قطره سرشک پر از خون
در همین لحظه ، تاریک می شد
در افق ، صورت ابر خونین
در میان زمین و فلک بود
اختلاط صداهای سنگین
دود از این خیمه می رفت بالا
خواب آمد مرا دیدگان بست
جام و چنگم فتادند از دست
چنگ پاره شد و جام بشکست
من ز دست دل و دل ز من رست
رفتم و دیگرم تو ندیدی
ای بسا وحشت انگیز شب ها
کز پس ابرها شد پدیدار
قامتی که ندانستی اش کیست
با صدایی حزین و دل آزار
نام من در بن گوش تو گفت
عاشقا ! من همان ناشناسم
آن صدایم که از دل بر آید
صورت مردگان جهانم
یک دمم که چو برقی سر آید
قطره ی گرم چشمی ترم من
چه در آن کوهها داشت می ساخت
دست مردم ، بیالوده در گل ؟
لیک افسوس ! از آن لحظه دیگر
ساکنین را نشد هیچ حاصل
سالها طی شدند از پی هم
یک گوزن فراری در آنجا
شاخه ای را ز برگش تهی کرد
گشت پیدا صداهای دیگر
شمل مخروطی خانه ای فرد
کله ی چند بز در چراگاه
بعد از آن ، مرد چوپان پیری
اندر آن تنگنا جست خانه
قصه ای گشت پیدا ، که در آن
بود گم هر سراغ و نشانه
کرد از من درین راه معنی
کی ولی با خبر بود از این راز
که بر آن جغد هم خواند غمناک ؟
ریخت آن خانه ی شوق از هم
چون نه جز نقش آن ماند بر خاک
هر چه ، بگریست ، جز چشم شیطان
عاشق : ای فسانه ! خسانند آنان
که فروبسته ره را به گلزار
خس ، به صد سال طوفان ننالد
گل ، ز یک تندباد است بیمار
تو مپوشان سخن ها که داری
تو بگو با زبان دل خود
هیچکس گوی نپسندد آن را
می توان حیله ها راند در کار
عیب باشد ولی نکته دان را
نکته پوشی پی حرف مردم
این ، زبان دل افسردگان است
نه زبان پی نام خیزان
گوی در دل نگیرد کسش هیچ
ما که در این جانیم سوزان
حرف خود را بگیریم دنبال
کی در آن کلبه های دگر بود ؟
افسانه : هیچکس جز من ، ای عاشق مست
دیدی آن شور و بنشییدی آن بانگ
از بن بام هایی که بشکست
روی دیوارهایی که ماندند
در یکی کلبه ی خرد چوبین
طرف ویرانه ای ، یاد داری ؟
که یکی پیرزن روستایی
پنبه می رشت و می کرد زاری
خامشی بود و تاریکی شب
باد سرد از برون نعره می زد
آتش اندر دل کلبه می سوخت
دختری ناگه از در درآمد
که همی گفت و بر سر همی کوفت
ای دل من ، دل من ، دل من
آه از قلب خسته بر آورد
در بر ما درافتاد و شد سرد
این چنین دختر بیدلی را
هیچ دانی چهزار و زبون کرد ؟
عشق فانی کننده ، منم عشق
حاصل زندگانی منم ، من
روشنی جهانی منم ، من
من ، فسانه ، دل عاشقانم
گر بود جسم و جانی ، منم ، من
من گل عشقم و زاده ی اشک
یاد می آوری آن خرابه
آن شب و جنگل آلیو را
که تو از کهنه ها می شمردی
می زدی بوسه خوبان نو را ؟
زان زمان ها مرا دوست بودی
عاشق : آن زمان ها که از آن به ره ماند
همچنان کز سواری غباری ...ـ
افسانه : تند خیزی که ، ره شد پس از او
جای خالی نمای سواری
طعمه ی این بیابان موحش
عاشق : لیک در خنده اش ، آن نگارین
مست می خواند و سرمست می رفت
تا شناسد حریفش به مستی
جام هر جای بر دست می رفت
چه شبی ! ماه خندان ، چمن نرم
افسانه : آه عاشق ! سحر بود آندم
سینه ی آسمان باز و روشن
شد ز ره کاروان طربناک
جرسش را به جا ماند شیون
آتشش را اجاقی که شد سرد
عاشق : کوهها راست استاده بودند
دره ها همچو دزدان خمیده
افسانه : آری ای عاشق ! افتاده بودند
دل ز کف دادگان ، وارمیده
داستانیم از آنجاست در یاد
هر کجا فتنه بود و شب و کین
مردمی ، مردمی کرده نابود
بر سر کوه های کباچین
نقطه ای سوخت در پیکر دود
طفل بیتابی آمد به دنیا
تا به هم یار و دمساز باشیم
نکته ها آمد از قصه کوتاه
اندر آن گوشه ، چوپان زنی ، زود
ناف از شیرخواری ببرید
عاشق : آه
چه زمانی ، چه دلکش زمانی
قصه ی شادمان دلی بود
باز آمد سوی خانه ی دل
افسانه : عاشقا ! جغد گو بود ، و بودش
آشنایی به ویرانه ی دل
عاشق : آری افسانه ! یک جغد غمناک
هر دم امشب ، از آنان که بودند
یاد می آورد جغد باطل
ایستاده است ، استاده گویی
آن نگارین به ویران ناتل
دست بر دست و با چشم نمناک
افسانه : آمده از مزار مقدس
عاشقا ! راه درمان بجوید
عاشق : آمده با زبانی که دارد
قصه ی رفتگان را بگوید
زندگان را بیابد در این غم
افسانه : آمده تا به دست آورد باز
عاشق ! آن را که بر جا نهاده است
لیک چو سود ، کاندر بیابان
هول را باز دندان گشاده است
باید این جام گردد شکسته
به که ای نقشبند فسونکار
نقش دیگر بر آری که شاید
اندر این پرده ، در نقشبندی
بیش از این نز غمت غم فزاید
جلوه گیرد سپید ، از سیاهی
آنچه بگذشت چون چشمه ی نوش
بود روزی بدانگونه کامروز
نکته اینست ، دریاب فرصت
گنج در خانه ، دل رنج اندوز
از چه ؟ آیا چمن دلربا نیست ؟
آن زمانی که امرود وحشی
سایه افکنده آرام بر سنگ
کاکلی ها در آن جنگل دور
می سرایند با هم همآهنگ
گه یکی زان میان است خوانا
شکوه ها را بنه ، خیز و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد
جنگل و کوه در رستخیز است
عالم از تیره رویی در آمد
چهره بگشاد و چون برق خندید
توده ی برف از هم شکافید
قله ی کوه شد یکسر ابلق
مرد چوپان در آمد ز دخمه
خنده زد شادمان و موفق
که دگر وقت سبزه چرانی است
عاشقا ! خیز کامد بهاران
چشمه ی کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تیره چو توفان خروشید
دشت از گل شده هفت رنگه
آن پرده پی لانه سازی
بر سر شاخه ها می سراید
خار و خاشاک دارد به منقار
شاخه ی سبز هر لحظه زاید
بچگانی همه خرد و زیبا
عاشق : در سریها به راه ورازون
گرگ ، دزدیده سر می نماید
افسانه : عاشق! اینها چه حرفی است ؟ اکنون
گرگ کاو دیری آنجا نپاید
از بهار است آنگونه رقصان
آفتاب طلایی بتابید
بر سر ژاله ی صبحگاهی
ژاله ها دانه دانه درخشند
همچو الماس و در آب ، ماهی
بر سر موج ها زد معلق
تو هم ای بینوا ! شاد بخرام
که ز هر سو نشاط بهار است
که به هر جا زمانه به رقص است
تا به کی دیده ات اشکبار است ؟
بوسه ای زن که دوران رونده است
دور گردان گذشته ز خاطر
روی دامان این کوه ، بنگر
بره های سفید و سیه را
نغمه ی زنگ ها را ، که یکسر
چون دل عاشق ، آوازه خوان اند
بر سر سبزه ی بیشل اینک
نازنینی است خندان نشسته
از همه رنگ ، گل های کوچک
گرد آورده و دسته بسته
تا کند هدیه ی عشقبازان
همتی کن که دزدیده ، او را
هر دمی جانب تو نگاهی است
عاشقا ! گر سیه دوست داری
اینک او را دو چشم سیاهی است
که ز غوغای دل قصه گوی است
عاشق : رو ، فسانه ! که اینها فریب است
دل ز وصل و خوشی بی نصیب است
دیدن و سوزش و شادمانی
چه خیالی و وهمی عجیب است
بیخبر شاد و بینا فسرده است
خنده ای ناشکفت از گل من
که ز باران زهری نشد تر
من به بازار کالافروشان
داده ام هر چه را ، در برابر
شادی روز گمگشته ای را
ای دریغا ! دریغا ! دریغا
که همه فصل ها هست تیره
از گشته چو یاد آورم من
چشم بیند ، ولی خیره خیره
پر ز حیرانی و ناگواری
ناشناسی دلم برد و گم شد
من پی دل کنون بی قرارم
لیکن از مستی باده ی دوش
می روم سرگران و خمارم
جرعه ای بایدم تا رهم من
افسانه : که ز نو قطره ای چند ریزی ؟
بینوا عاشقا
عاشق : گر نریزم
دل چگونه تواند رهیدن ؟
چون توانم که دلشاد خیزم
بنگرم بر بساط بهاران
افسانه : حالیا تو بیا و رها کن
اول و آخر زندگانی
وز گذشته میاور دگر یاد
که بدین ها نیرزد جهانی
که زبون دل خودشوی تو
عاشق : لیک افسوس ! چون مارم این درد
می گزد بند هر بند جان را
پیچم از درد بر خود چو ماران
تنگ کرده به ان استخوان را
چون فریبم در این حال کان هست ؟
قلب من نامه ی آسمان هاست
مدفن آرزوها و جان هاست
ظاهرش خنده های زمانه
باطن آن سرشک نهان هاست
چون رها دارمش؟ چون گریزم ؟
همرها ! باز آمد سیاهی
می برندم به خواهی نخواهی
می درخشد ستاره بدانسان
که یکی شعله رو در تباهی
می کشد باد ، محکم غریوی
زیر آن تپه ها که نهان است
حالیا روبه آوازه خوان است
کوه و جنگل بدان ماند اینجا
که نمایشگه روبهان است
هر پرنده به یک شاخه در خواب
افسانه : هر پرنده به کنجی فسرده
شب دل عاشقی مست خورده
عاشق : خسته این خاکدان ، ای فسانه
چشم ها بسته ، خوابش ببرده
با خیال دگر رفته از خوش
بگذر از من ، رها کن دلم را
که بسی خواب آشفته دیده است
عاشق و عشق و معشوق و عالم
آنچه دیده ، همه خفته دیده است
عاشقم ، خفته ام ، غافلم من
گل ، به جامه درون پر ز ناز است
بلبل شیفته چاره ساز است
رخ نتابیده ، ناکام پژمرد
بازگو ! این چه غوغا ، چه راز است ؟
یک دم و این همه کشمکش ها
واگذار ای فسانه ! که پرسم
زین ستاره هزاران حکایت
که : چگونه شکفت آن گل سرخ ؟
چه شد ؟ اکنون چه دارد شکایت ؟
وز دم بادها ، چون بپژمرد ؟
آنچه من دیده ام خواب بوده
نقش یا بر رخ آب بوده
عشق ، هذیان بیماری ای بود
یا خمار میی ناب بود
همرها ! این چه هنگامه ای بود ؟
بر سر ساحل خلوتی ، ما
می دویدیم و خوشحال بودیم
با نفس های صبحی طربناک
نغمه های طرب می سرودیم
نه غم روزگار جدایی
کوچ می کرد با ما قبیله
ما ، شماله به کف ، در بر هم
کوه ها ، پهلوانان خودسر
سر برافراشته روی در هم
گله ی ما ، همه رفته از پیش
تا دم صبح می سوخت آتش
باد ، فرسوده ، می رفت و می خواند
مثل اینکه ، در آن دره ی تنگ
عده ای رفته ، یک عده می ماند
زیر دیوار از سرو و شمشاد
آه ، افسانه ! در من بهشتی است
همچو ویرانه ای در بر من
آبش از چشمه ی چشم غمناک
خاکش ، از مشت خاکستر من
تا نبینی به صورت خموشم
من بسی دیده ام صبح روشن
گل به لبخند و جنگل سترده
بس شبان اندر او ماه غمگین
کاروان را جرس ها فسرده
پای من خسته ، اندر بیابان
دیده ام روی بیمار ناکان
با چراغی که خاموش می شد
چون یکی داغ دل دیده محراب
ناله ای را نهان گوش می شد
شکل دیوار ، سنگین و خاموش
درههم فتاد دندانه ی کوه
سیل برداشت ناگاه فریاد
فاخته کرد گم آشیانه
ماند توکا به ویرانه آباد
رفت از یادش اندیشه ی جفت
که تواند مرا دوست دارد
وندر آن بهره ی خود نجوید ؟
هرکس از بهر خود در تکاپوست
کس نچیند گلی که نبوید
عشق بی حظ و حاصل خیالی ست
آنکه پشمینه پوشید دیری
نغمه ها زد همه جاودانه
عاشق زندگانی خود بود
بی خبر ، در لباس فسانه
خویشتن را فریبی همی داد
خنده زد عقل زیرک بر این حرف
کز پی این جهان هم جهانی ست
آدمی ، زاده ی خاک ناچیز
بسته ی عشق های نهانی ست
عشوه ی زندگانی است این حرف
بار رنجی به سربار صد رنج
خواهی ار نکته ای بشنوی راست
محو شد جسم رنجور زاری
ماند از او زبانی که گویاست
تا دهد شرح عشق دگرسان
حافظا ! این چهکید و دروغیست
کز زبان می و جام و ساقی ست ؟
نالی ار تا ابد ، باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقی ست
من بر آن عاشقم که رونده است
در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟
وز کدامین خم کهنه مستیم ؟
ای بسا قید ها که شکستیم
باز از قید وهمی نرستیم
بی خبر خنده زن ، بیهده نال
ای فسانه ! رها کن در اشکم
کاتشی شعله زد جان من سوخت
گریه را اختیاری نمانده ست
من چه سازم ؟ جز اینم نیامخوت
هرزه گردی دل ، نغمه ی روح
افسانه : عاشق ! اینها سخن های تو بود ؟
حرف بسیارها می توان زد
می توان چون یکی تکه ی دود
نقش تردید در آسمان زد
می توان چون شبی ماند خاموش
می توان چون غلامان ، به طاعت
شنوا بود و فرمانبر ، اما
عشق هر لحظه پرواز جوید
عقل هر روز بیند معما
و آدمیزاده در این کشاکش
لیک یک نکته هست و نه جز این
ما شریک همیم اندر این کار
صد اگر نقش از دل برآید
سایه آنگونه افتد به دیوار
که ببینند و جویند مردم
خیزد اینک در این ره ، که ما را
خبر از رفتگان نیست در دست
شادی آورده ، با هم توانیم
نقش دیگر براین داستان بست
زشت و زیبا ، نشانی که از ماست
تو مرا خواهی و من تو را نیز
این چه کبر و چه شوخی و نازی ست ؟
به دوپا رانی ، از دست خوانی
با من آیا تو را قصد بازی است ؟
تو مرا سر به سر می گذاری ؟
ای گل نوشکفته ! اگر چند
زود گشتی زبون و فسرده
از وفور جوانی چنینی
هر چه کان زنده تر ، زود مرده
با چنین زنده من کار دارم
می زدم من در این کهنه گیتی
بر دل زندگان دائما دست
در از این باغ اکنون گشادند
که در از خارزاران بسی بست
شد بهار تو با تو پدیدار
نوگل من ! گلی ، گرچه پنهان
در بن شاخه ی خارزاری
عاشق تو ، تو را بازیابد
سازد از عشق تو بی قراری
هر پرنده ، تو را آشنا نیست
بلبل بینوا زی تو آید
عاشق مبتلا زی تو آید
طینت تو همه ماجرایی ست
طالب ماجرا زی تو آید
تو ، تسلیده ، عاشقانی
عاشق : ای فسانه ! مرا آرزو نیست
که بچینندم و دوست دارند
زاده ی کوهم ، آورده ی ابر
به که بر سبزه ام واگذارند
با بهاری که هستم در آغوش
کس نخواهم زند بر دلم دست
که دلم آشیان دلی هست
زاشیانم اگر حاصلی نیست
من بر آنم کز آن حاصلی هست
به فریب و خیالی منم خوش
افسانه : عاشق ! از هر فریبنده کان هست
یک فریب دلاویزتر ، من
کهنه خواهد شدن آن چه خیزد
یک دروغ کهن خیزتر ، من
رانده ی عاقلان ، خوانده ی تو
کرده در خلوت کوه منزل
عاشق : همچو من
افسانه : چون تو از درد خاموش
بگذرانم ز چشم آنچه بینم
عاشق : تا بیابی دلی را همه جوش
افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست
عاشقا ! با همه این سخن ها
به محک آمدت تکه ی زر
چه خوشی ؟ چه زیانی ، چه مقصود ؟
گردد این شاخه یک روز بی بر
لیک سیراب از این چوی اکنون
یک حقیقت فقط هست بر جا
آنچنانی که بایست ، بودن
یک فریب است ره جسته هر جا
چشم ها بسته ، پابست بودن
ماچنانیم لیکن ، که هستیم
عاشق : آه افسانه ! حرفی است این راست
گر فریبی ز ما خاست ، ماییم
روزگاری اگر فرصتی ماند
بیش از این با هم اندر صفاییم
همدل و همزبان و همآهنگ
تو دروغی ، دروغی دلاویز
تو غمی ، یک غم سخت زیبا
بی بها مانده عشق و دل من
می سپارم به تو ، عشق و دل را
که تو خود را به من واگذاری
ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد ، تو
چه کست گفت از این جای برخیز ؟
چه کست گفت زین ره به یکسو
همچو گل بر سر شاخه آویز
همچو مهتاب در صحنه ی باغ
ای دل عاشقان ! ای فسانه
ای زده نقش ها بر زمانه
ای که از چنگ خود باز کردی
نغمه هیا همه جاودانه
بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را
در پس ابرهایم نهان دار
تا صدای مرا جز فرشته
نشنوند ایچ در آسمان ها
کس نخواند ز من این نوشته
جز به دل عاشق بی قراری
اشک من ریز بر گونه ی او
ناله ام در دل وی بیاکن
روح گمنامم آنجا فرود آر
که بر آید از آنجای شیون
آتش آشفته خیزد ز دل ها
هان ! به پیش آی از این دره ی تنگ
که بهین خوابگاه شبان هاست
که کسی را نه راهی بر آن است
تا در اینجا که هر چیز تنهاست
بسراییم دلتنگ با هم


نوشته شده در  پنج شنبه 89/5/28ساعت  9:30 صبح  توسط مهفام 
  نظرات دیگران()

سلام ای کابلی دختر، فدایی تاری از مویت
که نقش شعر بسته در بلندی هایی ابرویت

تمام زندگی شعر است اما شعر تر زان نیست
سرایش گرشود با ملحی از اوصاف نیکویت

مرا زنده شود از نو زیبا طرح نوروزی
چو کلکین بشکند چشمم به یک دیداری از رویت

سرا پا درد می بندم همین درد است سهم من
زروزی که فتاد این دو نگاه من بر سویت

طواف کرد چشم من چندی در روزن یک چادر
گمانم سنگ سیاه است ان زلفان و گیسویت

زمانه گر برد دست در درو کشت سالانه
دلم را سهم ان باشد خورد تیغان ابرویت

ترا در یاد دارم همچون ان دیوان یک شاعر
اگر افتد به ویرانه ولی باز از غزل پر است

نوشته شده در  یکشنبه 89/5/24ساعت  10:28 صبح  توسط مهفام 
  نظرات دیگران()


نوشته شده در  یکشنبه 89/5/24ساعت  10:28 صبح  توسط مهفام 
  نظرات دیگران()

سروده سیاسی (شعرسیاسی)
شعر سیاسی شعریست مسئول که زاد? درد اجتماعی و سیاسی شاعر بوده و شاعر بادر کی که از روند ویابه اصطلاح معمولترفضای سیاسی جاری دارد آنرا بازتاب می دهد که؛ خواه انتقادی باشد یا انگیزه بخشی؛ اما آنچه مهم ترین عنصر ان است این است؛ که شاعر باید آزاد از زنجیر تعصب و تحسد باشد.
در شعر سیاسی شاعر درد ویا هر حسی دیگری که در سرود? سیاسی بازتاب می دهد تنها درد شخصی درونی سراینده نیست بلکه درد واحساس اجتماع و جغرافیای زندگی شاعر است هر شاعری که شعور سیاسی داشته باشد ناچار شعرش نیز سیاسی می شود.
مثل هر پدید? هنری دیگر شعر نیز یک پدید? مسئول است. وباید مسئولیت خویش را اجرا کنند، روی این موضوع دکتر علی شریعتی در جزو? مسئولیت شیعه بود ن بسیار به گون? هنری و عالی سخن گفته است.
شریعتی دران کتاب نقل از حسان فرزند ثابت از شاعران هم عصر محمد خدا ذکر می کند که حسان بن ثابت خیلی، در نزد محمد محبوب بود. به گون? که محمد در جاییکه ارزوی داشتن یک خانه می کرد آنگه که انجا صاحب خانه می شود انرا به حسان بن ثابت می بخشد و حسان ثابت کسیست که در جنگ خیبر با زنان در قلع? که مخصوص زنها بود بسر می برد و جرئت جنگ و مبارزه با دشمن محمد را نداشت. حتی در همین قلعه آنگه که مردی ازدشمنان محمد به قصد حمله بر زنان وارد می شود زنان به حسان می گوید که باید رفته دشمن را بکشد اما این حسان محبوب محمد همین جرئت را هم ندارد ولی وقتی که عمه محمد می رود دشمن را می کشد سپس به حسان می گوید که تو مردی و غنیمت مربوط تو می شود بر ووسایل اورا بگیر همین حسان رفته لباس زره و وسیله های حربی اورا می گیرد وازین خوش می شود.
هدف از ذکر این گفته این بود که به هر صورت در فرهنگ ما، دین ما، مصلحت ما و سنت ما؛ شعر ما مسئول است.
انسان ذاتا یک موجود سیاسی است و در جهان امروز خیلی ها هرنوع فعالیت انسانی را سیاسی می داند، لذا هنر امروز نیز خیلی سیاسی شده است، متاسفانه در شرق و خصوص در ساح? ادبیات دری چندان روی ادبیات سیاسی بزرگان چیزی نه نوشته اند ودر ادبیات افغانستان حتی این گونه نوع بندی شعر را هم ذکر نکرده اند و لی این پدیده در غرب دیریست که آشنا بوده و نوعی بزرگی در ادبیات می باشد.
در حالیکه ادبیات پارسی دری افغانستان از همان آوان آغازین اش سیاسی بوده است چنانچه که حنظل? بادغیسی به روایت تاریخ و نظر خیلی از بزرگان اولین سرایند? شعر پارسی است شعر سیاسی سروده است و انچه امروز بدان منسوب می دارد این شعر بلند اوست:
مهتری گر به کام شیر درست
شو خطر کن زکام شیر بجوی
یا بلندی و عزو نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی
ببین! این شعر چه اندازه سیاسی است، می شوراند، به جوش می آورد وفرامی خواند؛ به قیام، ایستادگی سربلند زیستن وزندگی کردن با افتخار.
این سرود? بلند سیاسی تاثیر افسانه یی روی کسی بنام عبدالله خجستانی (کشته شد? 262هجری) نمود درین مورد نظامی عروضی چنین می نویسد که روزی عبدالله خجستانی این شعر را خواند به هیجان امد و امید یافت که به خواست های خود می رسد. آنگه که او اقدام نمود واقعا توفیق یافت او ازخربندگی به امیری رسید.
باید گفت در هر زمانی شعر سیاسی یا به زبان مستقیم یا به زبان کنایی ویا هم تمثیلی وجود داشته است.
و گاهی ممکن شده است که یک سروده سیاسی خلق نشده ولی سیاسی شده است .
در دور? حاضر نخبه گانی ادبی ما بیشتر نمونه های سیاسی در آثار شان دیده می شود، و واقعا درد خودرا و انتقاد خویش را به زبان هنری شعر بیان نموده است:
و من اکنون چند نمون? سیاسی شعر های شریف سعیدی رادرین وبلاگ نوشته می کنم ودرآینده ها تلاش می کنم تا یادی ازتمام سیاسی سرایان خاک خود داشته باشم.
وخصوص از بزرگانی چون ابو طالب مظفری،محمدشاه واصف باختری، کاظم کاظمی،قنبرعلی تابش، و............دیگر بزرگان .
دیوار ها

می خورد دیوار ها دیوار ها روح مرا
می جود زنجیر ها دستان مجروح مرا
خواب می بینم که توفان سیاهی می برد
خصم عاصی را نه، اری، عصمت نوح مرا
خواب می بینم که درخون ها رها شان کرده اند
آخرین قصّاب آهو های مذبوح مرا
خواب می بینم که دفتر های شعرم مرده اند
می برد مرداب ماتم های مشروح مرا
می پرم از خواب، در بسته است دورم تیرگی است
می خورد دیوار ها دیوار ها روح مرا

این شعر شریف سعیدی یک شعر سیاسی است. این شعر سرود? سال 1381 خورشیدی می باشد؛ که شاعر با کمال هنروتوانای شکایت دارد از وضع سیاسی جاری در کشورش که مردمش سلب ازاد ی شده و تحت استعمار زندگی میکند ببینید درشعر، شاعردیوار های که در اطرافش احساس می کند وزنجیرهاکه دست مجروحش را می جود نبود ازادی سیاسی است ومن شاعراجتماع در درون وطنش است نی نفس شاعر؛" توفان سیاه" و "آخرین قصّاب" شاید امریکا باشد، و مرگ دفتر های شعر اینجا از بین رفتن دفتر شعر شاعر نیست بلکه ازبین رفتن فرهنگ ، زبان وهنر جامع? شاعر است.
شریف سعیدی شاعر دردمند و با احساسی است که شعر های بسیاری به نوع سیاسی سروده است: چار پار? تحت عنوان "نام? سرباز" او بیان بسیار عاطفی و هنرمندانه ایست از وضعیت موجود وروز گار زن وطنش و مرد هموطن اش؛ که هنر مند خوب ومحبوب وطن ما "داود سرخوش" با خواندن ان با موسیقی مؤثریت و تنفذ ویژه یی بدان بخشیده است:

نام? سرباز

با آن که افق سه چار روزن باز است
در کوه، هنوز شب طنین انداز است
هردره، دری به اشک صدها مادر
هر سنگ، دری به گور صد سربازاست

زن خسته زروز بین بستر افتاد
شب، رخت سیاه شد سر در افتاد
کابوس امد نشست بر سین? زن
از طاقچه، قاب عکس عسکر، افتاد

زن مانده گرسنه، مرد سنگر رفته است
آری، به سر وظیفه عسکر رفته است
عسکر به زنش نوشته خط با خونش:
ماه از سر پایگاه رهبر رفته است
2 همان کتاب ص: 125
نمون? عالی دیگر سرود? سیاسی سعیدی سرود? " ماه هزار پاره " است که دران نیزهست? موضوع سیاست است؛ اما کلام شاعر اینجاگرچند بیشتر کنایی است با ان هم شواهدی است که خواننده را به قضاوت بدان که این شعر سیاسی است کمک می کند؛ مانند: کاربرد استعاری واژ? شب و یاد کردن شاعر از ملت ومذهبش؛ که در آوان سرایش شعر (11-3-1386) تحت ظلم و فشار طالبان (دشمن مبغض وکینه توز ملت شاعر) بودو ضمنا یاد ازبودا .
ماه هزارپاره

ابر سیاه امدو بر کوه ایستاد
باران گرفت وزوز? ظلمت کشید باد
آنگه در برابر حکم شب ایستاد
بودا هزار پاره وبودا هزاره شد
ماه هزار پاره به قعر شب اوفتاد
صبح آفتاب آمدو یخ بست روی کوه
خورشیدمردو رفت افق رو به انجماد
بودا نبود و درّه گلو پاره کرده بود
بت مرده باد، شیعه و کفّار مرده باد
شب چند بار پخش شد از ماحواره ها
تصویر های زنده از افسان? جهاد


سرود? سیاسی دیگر سعیدی سرود? تحت عنوان "نام? لادینی" است که زبانی است نی تنها از درد ها ورنجهای مردم بلکه روح واندیش? انسان ستیزانه و جاهلان? دولت مردان کور اندیش را نیزبه نقد می گیرد.
سعیدی دراین شعر بلند وهنری که در تابستان 1380 سروده اندیش? سیاسی قدرتمندان حاکم را که مملو ازتحسد، استبداد، آپارتاید، انسان ستیزی وفرهنگ دشمنی است، شدیدا مورد انتقاد قرار می دهد.
سعیدی نه تنها جریان سیاسی را نقد می کند بلکه وصف وطن اش را نیز می کند چنانچه در شعر فرموده " خاک خورشید تماشاکد? کوران نیست"

نام? لادینی

می کشی تاکه خدا اجر جمیلت بدهد
وبهشتش را پاداش جزیلت بدهد
بت شکستی و به پندار غلط غلتیدی
که خداوند کریم اجر خلیلت بدهد
من یقین دارم صد بار شود کعبه خراب
نیم ثانیه اگر لشکر فیلت بدهد
نه هزاره است و نه تاجیک و نه ازبک ککافر
کفر خواندی، مگر ابلیس دلیلت بدهد
مطمئن باش، خدا نام? لادینی را
به کف دست تو و هر چه وکیلت بدهد
این قدر عربد? مرگ مکش، نزدیک است
که طوفانکد? سین? نیلت بدهد
عاقبت موز? تاریخ ستم، عبرت را ب
مومیایی زده ورنگ فسیلت بدهد

خاک خورشید، تماشاکد? کوران نیست
تابه کی سرمه به چشمان علیلت بدهد؟
چه چراگاه و چه گوساله ستان ساخته ای
تا طویله است وطن عمر طویلت بدهد

سعیدی شعرهای زیادی سیاسی دارد که حاکی از شعور سیاسی، اجتماعی وفرهنگی او است واو واقعا رسالت شاعر بودن اش را ایفا نموده است. میدانیم که شعر درد است واحساس واین شاعر نه فقط درد و حس شخصی خویش را بلکه درد وحس ملت اش را بازتاب داده است.
اگر به برگزینی تمامی سروده های سیاسی سعیدی بپردازیم این دیباچه ضرفیت انرا ندارد . بنا بر این؛ حال یک نمونه از شعر سیاسی اورا که به قالب شعر نو سروده است. به تحلیل می گیرم.

جنگ وصلح

کودک ایستاد
پارگی پیرهن
دردهان دنده های لاغریش بود_
رو به مادرش سؤال کرد:
جنگ کی تمام می شود؟
مادر اشک تازه را
- با تمام پارگیّ چادرش-
پاک کرد وگفت:
گفته اند صلح می شود
پارگیّ پیرهن
- روی دنده های لاغریت -
بخیه می شود
زخم های کهن? پر از ورم
روی سینه ام
التیام می شود!
صلح شد.
مادری که سینه هاش ریش ریش بود
گفت به
کودکی – که پارگی پیرهن
در دهان دنده های لا غریش بود-
صلح آمده است لیکن
آه
شاه شاه
شاه شاه
شحنه شحنه
شیخ شیخ
گشته اند
کودکی که عکسی از پدر کشیده است روی خاکها
غلام م شود!

درین شعر جناب سعیدی خلاف انتظار واقع شدن دور? بعد ازطالب درمیهن را با توانایی و یژه وعالی بیان نموده است.
آری آنچه در شعر بازتاب یافته است چنان شد، نی یتیمی دلداری شد، نیگرسنه یی سیر،نی نی نی نی و نی هایی دیگر هیچی نشد.




1 ماه هزار پاره مجموع? شعر محمد شریف سعیدی چاپ بهار 1382 ناشر محمد ابراهیم شریعتی افغانستانی

نوشته شده در  یکشنبه 89/5/24ساعت  10:28 صبح  توسط مهفام 
  نظرات دیگران()

هر شمعی به خودش سوخته پردارد

تمامی خیالاتم به خودش محور دارد
ترا وزندگی با ترا اندر نظر دارد
تمام دل من ازدرد دوریت پردرد است
ترحم کن کاین زندگانی هم گذر دارد
نمیدانی، نمی خوابم تاژرف سیاه شب ها
همه شبها به سودایم بدونت درد سر دارم
نمیدانم چه سازم تاشود راهی وصال حاصل
که این راه طویل من هزاران کوه کمر دارد
وگرمن شمع گون سوختم درنار زهجرانت
به باور دار که هرشمعی به خودش سوخته پردارد

1386


نوشته شده در  یکشنبه 89/5/24ساعت  10:28 صبح  توسط مهفام 
  نظرات دیگران()

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حرف دل
زیبا ترین های 2010به بیان تصویر
طنز ازدواج
شوهر شناسی سنتی
طنز ضد اقایون
[عناوین آرشیوشده]