احساس خسته
شب میشکنم من تاسحر هر پارچه شب، شب می شود
اندر ورق درد من درد دیگر صف می شود

کشوری من! یاد تو ام، بی تو بودن کی می شود
فکری برای صبح نیست، لیک هر دروغ گب می شود

قاصد صبح دشمن روشنایی است که در این زمین
با وعده های افتاب سارق اخگر می شود

نوشته شده در  یکشنبه 89/5/24ساعت  10:28 صبح  توسط مهفام 
  نظرات دیگران()

آشفتگی موی تو است روح یک غزل

نا قابل است فلب من، با تاری، در بدل



دردی غریبی از دل شعرم شعله ور

تا تو شوی مهاجر هجران یک بغل



باران که روسری بهار بخیه می زند

کم آورد، گیرداگر جای تو در غزل



میمیرم آخ، اگر تو نگیری سراغ من

بانیم نگاه زنده کن یک دل، لا اقل



بربامهای باورم نومید پرکشم

با تو اگر شوم، دگر آزادم ازعجل

نوشته شده در  یکشنبه 89/5/24ساعت  10:28 صبح  توسط مهفام 
  نظرات دیگران()

خنجرقابل
تازمان رنگ دیگر می یابد
فرحت من
در چنگ دشمن
چه کشد
خواهد؟
دل من بازمی نالد
خدا!
قرن حاضر خنجر قابل
زکجا؟؟
می یابد
آغز سرطان 1387



نوشته شده در  یکشنبه 89/5/24ساعت  10:28 صبح  توسط مهفام 
  نظرات دیگران()

من دل بریان شده خودرا در عمق ماه دیدم
وچه نامرد ماهی، که جرئت دور داشتن انرا از افتاب نداشت!
وسوختن اشیان? غم کفار? ناز های اوبود
من از دگرستان نمی ایم که دیگر شناسم.
من از دل خود می گویم که در گرو توست
لذا هرچه گفتم برای او گفتم؛ یعنی برای تو.
من غبار نشسته ترین دردم
که در دل منجمد غصه ها انفجارم داده اند.

شب بود
شب بود
من وغصه ها
من ودردها
من وزخم ها
بر فرش سیاه شب ودل پرخون تاریکی دعوت بودیم.





من
من در اسمان دلم
پرنده شده ام
اما چکنم؟
فقط برای چیدن
نه پرواز!!!

شب
شب که بستر رؤ یایم شد
ان قدر قصه شنید
که از دل ترکید
تا که از وحشت دردم
سخت گردید منفجیر
تا سحرگه شد پدید.

من می دانم
تنها من می دانم
درد درون شاعر بیرون زخاک را
چون من شنیده ام غریو غروب مرز را
شاید تنش بود
یاکه تپش بود
ویا پرش دل که به زمین سخت می فشرد
صد درد دردمند دور از وطن را
که لرزید این زمین
در زیر پای من
بشکست جرئت دور از وطن شدن
اما
میروم من بی سرود خداحافظ
فقط دعای من این است
خدا نگهدار ت.

نوشته شده در  یکشنبه 89/5/24ساعت  10:28 صبح  توسط مهفام 
  نظرات دیگران()

شعر واره ها
من همه فکرم گروی چهر? ز یبایی توست
سوداهای روز مره تندیس گری اندام توست
هیج می دانی دلم افسرد? هجران توست
تا هنوز فهمید? ذهنم پیی وصال توست
این دلم تیز می پرد نظمی ندارد خود او
سمبول شادی دیدارت ورقصیدن اوست
اشک ها چون سیل می ریزد نشیب رخسار
تاب ندارد به چشمم عاشق دیدار توست
کرده غمهای جدایی کشت درصحرایی دل
چیزیکه حاصل ان خارهای از غمهای توست
تابستان 1383


ای کاش می شد که هیج شب نمی شد
چشمان عاشق زبند پر درد نمی شد
خواب ها رمد زچشمان جایش گیرد خیالات
این تعویض به تاوان هیجگاه به سر نمی شد
7/8/1383



بخواب دیدم که من را بخت یار بود
مثال زندگی در بهار بود
زخواب جستن مرا یک سخت کار بود
به پیش دیده گانم آبشار بود
به موج آبشار عکسم بدیدم
که جاری آبشار از چشمه سار بود
ولیکن آبشار در رنگ قرمز
به سان آب دریا در بهار بود
گواهی خواستم از قلب غمناک
شهادت داد که چشمت چشمه سار بود
توهّم داری گر از رنگ سرخش
همانا ازخون و از اشک سار بود
"سروش" را عطف واحساس داد فرمان
که گوید غمیار را بخت یار بود
پاییز 1383




مرا حق از گلی غم بسرشتست
به تقدیرم غمینی در نوشتست
همه غممها چو یافت در سینه ام راه
برایش کاروان سالار گزیدست
نه دانی کاروان سالارغم چیست؟
غم عشق است که من را سخت فسردست
پاییز 1383

بر پای عر عر تبر زنید
تادلشار شود سنجید!
زنده شود رؤیای یک عاشق
دیگرشود تصویر زلفان سنجید
اره فرو بردن اره ای عرعر
مهراسید
مگر سنجید نیاز مند بسترنیست؟
بشکنید عرعرا تا نجات یابد از
احتقار باد ها

1385





نبود تو!

نبودت درد ناشناخته
در فضای آشیان? توست
و از کران تا کران سین? من
گام خنجر بی تویی
بی تویی استاد اشک وشکستن
قلب وگریستن
جدایی زتو نهایت نزدیکی باتوست!
قالب تو جواب تمام خواست قلب من
است




هر شمعی به خودش سوخته پردارد

تمامی خیالاتم به خودش محور دارد
ترا وزندگی با ترا اندر نظر دارد
تمام دل من ازدرد دوریت پردرد است
ترحم کن کاین زندگانی هم گذر دارد
نمیدانی، نمی خوابم تاژرف سیاه شب ها
همه شبها به سودایم بدونت درد سر دارم
نمیدانم چه سازم تاشود راهی وصال حاصل
که این راه طویل من هزاران کوه کمر دارد
وگرمن شمع گون سوختم درنار زهجرانت
به باور دار که هرشمعی به خودش سوخته پردارد

1386

تو
تو چه قدر خنجری تیزیست
که زبان تفکر برید
و چه اندازه ساقی مستی که ؛
از جام شمایل تو
بیزاری از زندگی را
تزریق ذهنم نمود.
1386



پروازت چه اندازه بلند بود

بعد غروب تو
شاهد یادگار های پاهایت
من بودم
وغریو گری نبود تو
در سوگکد? آرزو
من بودم
آری من بودم
وگام گام رفتنت
در کهکشان دیدم
پروازت چه اندازه بلند بود!؟!!!!!!!!!!

پاییز 1386




انگه که چشم ها زتوپررنگ می شود
رگها برای گشتن خون تنگ می شود
این لحظه های هم شریک من وتو عزیز
وقتی، به زیر پای زمان لنگ می شود
خون می شود و راه دلم را میگیرد
درد می شود و وارد هررگ می شود

نوشته شده در  یکشنبه 89/5/24ساعت  10:28 صبح  توسط مهفام 
  نظرات دیگران()

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حرف دل
زیبا ترین های 2010به بیان تصویر
طنز ازدواج
شوهر شناسی سنتی
طنز ضد اقایون
[عناوین آرشیوشده]