احساس خسته

چهره زن در شعر شاملو

از وبلاگ شعر و شاعران

نقد ادبی

چهره زن در شعر شاملو

برای بررسی چهره زن در شعر احمد شاملو لازم است ابتدا نظری به پیشینیان او بیندازیم. در ادبیات کهن ما، زن حضوری غایب دارد و شاید بهترین راه برای دیدن چهره او پرده برداشتن از مفهوم صوفیانه عشق باشد. مولوی عشق را به دو پاره مانعه الجمع روحانی و جسمانی تقسیم می‌کند. مرد صوفی باید از لذتهای جسمانی دست شسته، تحت ولایت مرد مرشد خانه دل را از عشق به خدا آکنده سازد. زن در آثار او همه جا مترادف با عشق جسمانی و نفس حیوانی شمرده شده و مرد عاشق باید وسوسه عشق او را در خود بکشد: عشق آن زنده گزین کو باقی است. بر عکس در غزلیات حافظ عشق به معشوقه‌ای زمینی تبلیغ می‌شود و عشق صوفیانه فقط چون فلفل و نمکی به کار می‌رود. با این وجود عشق زمینی حافظ نیز جنبه غیر جسمانی دارد.

مرد عاشق فقط نظر باز است و به جز از غبغب به بالای معشوق به چیزی نظر ندارد. و زن معشوق نه فقط از جسم بلکه از هر گونه هویت فردی نیز محروم است. تازه این زن خیالی چهره‌ای ستمگر و دستی خونریز دارد و افراسیاب وار کمر به قتل عاشق سیاوش خویش می‌بندد:

شاه ترکان سخن مدعیان می شنود شرمی از مظلمه خون سیاوشش باد

در واقعیت مرد ستمگر است و زن ستم کش ولی در خیال نقش‌ها عوض می‌شوند تا این گفته روانشناسان ثابت شود که دیگر آزاری آن روی سکه خودآزاری است. با ظهور ادبیات نو زن رخی می‌نماید و پرده تا حدی از عشق روحانی مولوی و معشوقه خیالی حافظ برداشته می‌شود. نیما در منظومه «افسانه» به تصویر پردازی عشقی واقعی و زمینی می‌نشیند: عشقی که هویتی مشخص دارد و متعلق به فرد و محیط طبیعی و اجتماعی معینی است.

چوپان زاده‌ای در عشق شکست خورده در دره‌های دیلمان نشسته و همچنان که از درخت امرود و مرغ کاکلی و گرگی که دزدیده از پس سنگی نظر می‌کند یاد می‌نماید، با دل عاشق پیشه خود یعنی افسانه در گفت و گوست.

نیما از زبان او می گوید:

حافظا این چه کید و دروغی‌ست

کز زبان می و جام و ساقی‌ست

نالی ار تا ابد باورم نیست

که بر آن عشق بازی که باقی‌ست

من بر آن عاشقم که رونده است

برگسترده همین مفهوم نوین از عشق است که به شعرهای عاشقانه احمد شاملو می‌رسیم. من با الهام از یادداشتی که شاعر خود بر چاپ پنجم هوای تازه در سال 1355 نوشته، شعرهای عاشقانه او را به دو دوره رکسانا و آیدا تقسیم می‌کنم.

رکسانا یا روشنک نام دختر نجیب زاده‌ای سغدی است که اسکندر مقدونی او را به زنی خود در آورد. شاملو علاوه بر اینکه در سال 1329 شعر بلندی به همین نام سروده، در برخی از شعرهای تازه نیز رکسانا به نام یا بی نام یاد می‌کند. او خود می‌نویسد: رکسانا، با مفهوم روشن و روشنایی که در پس آن نهان بود، نام زنی فرضی شد که عشقش نور و رهایی و امید است. زنی که می‌بایست دوازده سالی بگذرد تا در آن آیدا در آینه شکل بگیرد و واقعیت پیدا کند. چهره‌ای که در آن هنگام هدفی مه آلود است، گریزان و دیر به دست و یا یکسره سیمرغ و کیمیا. و همین تصور مایوس و سرخورده است که شعری به همین نام را می‌سازد، یاس از دست یافتن به این چنین هم نفسی .

در شعر رکسانا، صحبت از مردی است که در کنار دریا در کلبه‌ای چوبین زندگی می‌کند و مردم او را دیوانه می‌خوانند. مرد خواستار پیوستن به رکسانا روح دریاست، ولی رکسانا عشق او را پس می‌زند: بگذار هیج کس نداند، هیچ کس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی .

که باید به چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد ، آب این دریای مانع را

بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند و بدین گونه،

روح مرا به رکسانا روح دریا و عشق و زندگی باز رساند.

عاشق شکست خورده که در ابتدای شعر چنین به تلخی از گذشته یاد کرده :

بگذار کسی نداند که چگونه من به جای نوازش شدن، بوسیده شدن،

گزیده شده ام !

اکنون در اواخر شعر از زبان این زن مه آلوده چنین به جمع بندی از عشق شکست خورده خود می‌نشیند:

و هر کس آنچه را که دوست می‌دارد در بند می‌گذارد

و هر زن مروارید غلطان را

به زندان صندوق محبوس می‌دارد

در شعر "غزل آخرین انزوا" (1331) بار دیگر به نومیدی فوق بر می‌خوریم:

عشقی به روشنی انجامیده را بر سر بازاری فریاد نکرده،

منادی نام انسان

و تمامی دنیا چگونه بوده ام ؟

در شعر "غزل بزرگ" (1330) رکسانا به "زن مهتابی" تبدیل می شود و شاعر پس از اینکه او را پاره دوم روح خود می خواند، نومیدانه می‌گوید:

و آن طرف

در افق مهتابی ستاره رو در رو

زن مهتابی من ...

و شب پر آفتاب چشمش در شعله‌های بنفش درد طلوع می‌کند:

مرا به پیش خودت ببر!

سردار بزرگ رویاهای سپید من!

مرا به پیش خودت ببر!

در شعر "غزل آخرین انزوا" رابطه شاعر با معشوقه خیالیش به رابطه کودکی نیازمند محبت مادری ستمگر مانده می‌شود:

چیزی عظیم‌تر از تمام ستاره‌ها، تمام خدایان: قلب زنی که مرا کودک دست نواز دامن خود کند! چرا که من دیرگاهیست جز این هیبت تنهایی که به دندان سرد بیگانگی جویده شده است نبوده‌ام

جز منی که از وحشت تنهایی خود فریاده کشیده است، نبوده‌ام ....

نام دیگر رکسانا زن فرضی "گل کو" است که در برخی از شعرهای تازه به او اشاره شده. شاعر خود در توضیح کلمه گل‌کو می‌نویسد: "گل کو" نامی است برای دختران که تنها یک بار در یکی از روستاهای گرگان (حدود علی آباد) شنیده‌ام .

می‌توان پذیرفت که گل کو باشد... همچون دخترکو که شیرازیان می‌گویند، تحت تلفظی که برای من جالب بود و در یکی دو شعر از آن بهره جسته‌ام گل کوست. و از آن نام زنی در نظر است که می‌تواند معشوقی یاه همسر دلخواهی باشد. در آن اوان فکر می‌کردم که شاید جز "کو" در آخر اسم بدون اینکه الزاماً معنوی لغوی معمولی خود را بدهد، می‌تواند به طور ذهنی حضور نداشتن، در دسترس نبودن صاحب نام را القا کند.

رکسانا و گل گوهر دو زنی فرضی هستند با این تفاوت که اولی در محیط مالیخولیایی ترسیم می‌شود، حال آنکه دومی در صحنه مبارزه اجتماعی عرض اندام کرده، به صورت "حامی" مرد انقلاب در می‌آید.

در شعر "مه" (1332) می‌خوانیم:

در شولای مه پنهان، به خانه می‌رسم. گل کو نمی‌داند.

مرا ناگاه

در درگاه می‌بیند.

به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:

بیابان را سراسر مه گرفته است ... با خود فکر می‌کردم

که مه

گر همچنان تا صبح می‌پایید

مردان جسور از خفیه‌گاه خود

به دیدار عزیزان باز می‌گشتند.

مردان جسور به مبارزه انقلاب روی می‌آوردند و چون آبایی معلم ترکمن صحرا شهید می‌شوند و وظیفه دخترانی چون گل کو به انتظار نشستن و صیقل دادن سلاح انتقام آبایی‌ها شمرده می‌شود.

در شعر دیگری به نام "برای شما که عشقتان زندگی ست" (ص133) ما با مبارزه ای آشنا می‌شویم که بین مردان و دشمنان آنها وجود دارد و شاعر از زنان می‌خواهد که پشت جبهه مردان باشند و به آوردن و پروردن شیران نر قناعت کنند:

شما که به وجود آورده‌اید سالیان را

قرون را

و مردانی زده‌اید که نوشته‌اند بر چوبه دار

یادگارها

و تاریخ بزرگ آینده را با امید

در بطن کوچک خود پروریده‌اید

و به ما آموخته‌اید تحمل و قدرت را در شکنجه‌ها

و در تعصب‌ها

چنین زنانی حتی زیبایی خود را وامدار مردان هستند:

شما که زیبایید تا مردان

زیبایی را بستایند

و هر مرد که به راهی می‌شتابد

جادویی نوشخندی از شماست

و هر مرد در آزادگی خویش

به زنجیر زرین عشقی‌ست پای بست

اگرچه زنان روح زندگی خوانده می‌شوند، ولی نقش آفرینان واقعی مردان هستند:

شما که روح زندگی هستید

و زندگی بی شما اجاقی‌ست خاموش:

شما که نغمه آغوش روحتان

در گوش جان مرد فرحزاست

شما که در سفر پرهراس زندگی، مردان را در آغوش خویش آرامش بخشیده‌اید

و شما را پرستیده است هر مرد خودپرست،

عشقتان را به ما دهید.

شما که عشقتان زندگی‌ست!

و خشمتان را به دشمنان ما

شما که خشمتان مرگ است!

در شعر معروف "پریا" (1332) نیز زنان قصه یعنی پریان را می‌بینم که در جنگ میان مردان اسیر با دیوان جادوگر جز خیال پردازی و ناپایداری و بالاخره گریه و زاری کاری ندارد.

در مجموعه شعر "باغ آینه" که پس از «هوای تازه» و قبل از «آیدا در آینه» چاپ شده، شاعر را می‌بینم که کماکان در جستجوی پاره دوم روح و زن همزاد خود می‌گردد:

من اما در زنان چیزی نمی‌یابم گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان خاموش (کیفر 1334)

این جست و جو عاقبت در "آیدا در آینه" به نتیجه می‌رسد:

من و تو دو پاره یک واقعیتیم (سرود پنجم،)

"آیدا در آینه" را باید نقطه اوج شعر شاملو به حساب آورد . دیگر در آن از مشق‌های نیمایی و نثرهای رمانتیک، اثری نیست و شاعری سبک و زبان خاص خود را به وجود آورده است. نحوه بیان این شعرها ساده است و از زبان فاخری که به سیاق متون قدیمی در آثار بعدی شاملو غلبه دارد چندان اثری نیست. شاعر شور عشق تازه را سرچشمه جدید آفرینش هنری خود می‌بیند:

نه در خیال که رویاروی می‌بینم

سالیانی بارور را که آغاز خواهم کرد

خاطره‌ام که آبستن عشقی سرشار است

کیف مادر شدن را در خمیازه‌های انتظار طولانی

مکرر می‌کند.

...

تو و اشتیاق پر صداقت تو

من و خانه مان

میزی و چراغی. آری

در مرگ آورترین لحظه انتظار

زندگی را در رویاهای خویش دنبال می‌گیرم؛

در رویاها

و در امیدهایم !

(و همچنین نگاه کنید به شعر "سرود آن کس که از کوچه به خانه باز می گرد"،" و حسرتی") از کتاب مرثیه‌های خاک که در آن عشق آیدا را به مثابه زایشی در چهل سالگی برای خود می‌داند.) عشق به آیدا در شرایطی رخ می‌دهد که شاعر از آدم‌ها و بویناکی دنیاهاشان خسته شده و طالب پناهگاهی در عزلت است :

مرا دیگر انگیزه سفر نیست

مرا دیگر هوای سفری به سر نیست

قطاری که نیمه شبان نعره کشان از ده ما می‌گذرد

آسمان مرا کوچک نمی‌کند

و جاده‌ای که از گرده پل می‌گذرد

آرزوی مرا با خود به افق‌های دیگر نمی‌برد

آدم‌ها و بویناکی دنیاهاشان یکسر

دوزخی ست در کتابی که من آن را

لغت به لغت از بر کرده‌ام

تا راز بلند انزوا را دریابم (جاده ای آن سوی پل)

این عشق برای او به مثابه بازگشت از شهر به ده و از اجتماع به طبیعت است.

و آغوشت

اندک جایی برای زیستن

اندک جایی برای مردن

و گریز از شهر که با هزار انگشت، به وقاحت پاکی آسمان را متهم می‌کند (آیدا در آینه)

و همچنین :

عشق ما دهکده‌ای است که هرگز به خواب نمی‌رود

نه به شبان و

نه به روز .

و جنبش و شور و حیات

یک دم در آن فرو نمی‌نشیند (سرود پنجم)

رکسانا زن مه آلود اکنون در آیدا بدن می‌یابد و چهره‌ای واقعی به خود می‌گیرد :

بوسه‌های تو

گنجشکان پرگوی باغند

و پستانهایت کندوی کوهستان هاست (سرود برای سپاس و پرستش )

کیستی که من این گونه به اعتماد

نام خود را

با تو می‌گویم

کلید خانه‌ام را

در دستت می‌گذارم

نان شادی‌هایم را

با تو قسمت می‌کنم

به کنارت می‌نشینم و بر زانوی تو

این چنین آرام

به خواب می‌روم (سرود آشنایی )

حتی شب که در شعرهای گذشته (و همچنین آینده) مفهومی کنایی داشت و نشانه اختناق بود اکنون واقعیت طبیعی خود را باز می‌یابد:

تو بزرگی مثه شب.

اگر مهتاب باشه یا نه .

تو بزرگی

مثه شب

خود مهتابی تو اصلاً خود مهتابی تو

تازه وقتی بره مهتاب و

هنوز

شب تنها، باید

راه دوری رو بره تا دم دروازه روز

مثه شب گود و بزرگی، مثه شب، (من و تو، درخت و بارون ...)

شیدایی به آیدا در کتاب بعدی شاملو "آیدا درخت و خنجر و خاطره" چنین نقطه‌ای کمال خود می‌رسد:

نخست

دیر زمانی در او نگریستم

چندان که چون نظر از وی بازگرفتم در پیرامون من

همه چیزی

با هیات او در آمده بود.

آن گاه دانستم که مرا دیگر

از او

گریز نیست (شبانه)

ولی سرانجام با بازگشت اجباری شاعر از ده به شهر به مرحله آرامش خود باز می‌گردد:

و دریغا بامداد

که چنین به حسرت

دره سبز را وانهاد و

به شهر باز آمد؛

چرا که به عصری چنین بزرگ

سفر را

در سفره نان نیز ، هم بدان دشواری به پیش می‌باید برد.

که در قلمرو نام .(شبانه)

شاملو از آن پس از انزوا بیرون می‌آید و دفترهای جدید شعر او چون "دشنه در دیس"، "ابراهیم در آتش"، "کاشفان فروتن شوکران" و "ترانه‌های کوچک غربت" توجه او را به مسایل اجتماعی و به خصوص مبارزه مسلحانه چریکی شهری در سالهای پنجاه نشان می‌دهد. با وجود اینکه در این سالها بر خلاف سالهای بیست و سی که شعر به شما که عشقتان زندگی‌ست در آن سروده شده بود، زنان روشنفکر نقش مستقلی در مبارزه اجتماعی بازی می‌کنند، ولی در شعرهای شاملو از جاپای مرضیه احمدی اسکویی در کنار احمد زیبرم اثری نیست.

چهره زن در شعر شاملو به تدریج از رکسانا تا آیدا بازتر می‌شود، ولی هنوز نقطه‌های حجاب وجود دارند. در رکسانا زن چهره‌ای اثیری و فرضی دارد و از یک هویت واقعی فردی خالی است. به عبارت دیگر شاملو هنوز در رکسانا خود را از عشق خیالی مولوی و حافظ رها نکرده و به جای اینکه در زن انسانی با گوشت و پوست و احساس و اندیشه و حقوق اجتماعی برابر مردان ببیند، او را چون نمادی به حساب می‌آورد که نشانه مفاهیم کلی چون عشق و امید و آزادی است.

در آیدا چهره زن بازتر می‌شود و خواننده در پس هیات آیدا، انسانی با جسم و روح و هویت فردی می‌بیند.

در اینجا عشق یک تجربه مشخص است و نه یک خیال پردازی صوفیانه یا مالیخولیایی رمانتیک. و این درست همان مشخصه‌ای است که ادبیات مدرن را از کلاسیک جدا می‌کند. توجه به "مشخص" و "فرد" و "نوع" و پرورش شخصیت به جای تیپ سازی.

با این همه در "آیدا در آینه" نیز ما قادر نیستم که به عشقی برابر و آزاد بین دو دلداده دست یابیم.

شاملو در ای عشق به دنبال پناهگاهی می‌گردد، یا آنطور که خود می‌گوید معبدی (جاده آن سوی پل) یا معبدی(ققنوس در باران) و آیدا فقط برای آن هویت می‌یابد که آفریننده این آرامش است.

شاید رابطه فوق را بتوان متاثر از بینشی نسبت به پیوند عاشقانه زن و مرد داشته و هنوز هم دارد. بنابراین نظر، دو دلداده چون دو پاره ناقص انگاشته می‌شوند که تنها در صورت وصل می‌توانند به یک جز کامل و واحد تبدیل شوند (تعابیری چون دو نیمه یک روح، زن همزاد و دو پاره یک واقعیت که سابقاً ذکر شد از همین بینش آب می‌خورند) به اعتقاد من عشق (مکمل‌ها) در واقع صورت خیالی نهاد خانواده و تقسیم کار اجتماعی بین زنان خانه دار و مرد شاغل است و بردگی روحی ناشی از آن جز مکمل بردگی اقتصادی زن می‌باشد و عشق آزاد و برابر، اما پیوندی است که دو فرد با هویت مجزا و مستقل وارد آن می‌شوند و استقلال فردی و وابستگی عاطفی و جنسی فدای یکدیگر نمی‌شوند.

باری از یاد نباید برد که در میان شعرای معروف معاصر به استثنای فروغ فرخزاد، احمد شاملو تنها شاعری باشد که زنی با گوشت و پوست و هویت فردی به نام آیدا در شعرهای او شخصیت هنری می‌یابد و داستان عشق شاملو و او الهام بخش یکی از بهترین مجموعه‌های شعر معاصر ایران می‌شود.

در شعر دیگران غالباً فقط می‌توان از عشق‌های خیالی وزن‌های اثیری یا لکاته سراغ گرفت. در روزگاری که به قول شاملو لبخند را بر لب جراحی می‌کنند و عشق را به قناره می‌کشند (ترانه‌های کوچک غربت) چهره نمایی عشق به یک زن واقعی در شعر او غنیمتی است.

ماخذ: مجله آبان ش 5

مجید نفیسی

نوشته شده در  پنج شنبه 89/5/28ساعت  9:30 صبح  توسط مهفام 
  نظرات دیگران()



نخست انسان بود و استواری امن زمین زیر پایش
وچون از هیبت رعد و سیل و زلزله بر خود لرزید،
اعتماد از زمین بر گرفت و نگاهی عاجزانه به بالا انداخت.

ناتوان از درک بیکرانگی،
آن آبی بی انتها را سقفی پنداشت و پناهگاهی.
چشم ها را بست زانو ها را بر زمین نهاد و دست های نیاز را به سوی آسمان بر افراشت؛
درونش آرام گرفت.

اما هنوز رعد بود، سیل بود و زلزله بود.

و از آن پس جنگ ها آمدند
به شکل های صلیبی و هلالی و ستاره ای،
اعدام ها آمدند به گناه الحاد و کفر و زندقه،
زندان ها و شکنجه گاه ها آمدند با ادعای تواب سازی و هدایت به راه راست،
و انسان،
حرمت انسان را شکست.

باری هنوز با چشم های بسته،
زانو بر زمین دارد و با دستهای رو به بالا بر افراشته
آرامش را از آسمان گدائی می کند...



نوروز-احمد شاملو
* افسانه - شعر نیما یوشیج
* انگاسی - شعر نیما یوشیج
* چشمه ی کوچک - شعر نیما یوشیج
* آهنگر - شعر نیما یوشیج
* چند شعر از نیما
* زندگینامه ی خود نوشت - نیما یوشیج
* زندگی و آثار نیما یوشیج
* عشق عمومی - شعر شاملو
* افق روشن - شعر احمد شاملو
* احساس - شعر احمد شاملو
* شبانه - شعر احمد شاملو
* قصیده برای انسانِ ماهِ بهمن - شعر احمد شاملو
* سرودِ مردی که تنها به راه می‌رود - شعر احمد شاملو
* سال‌شمار زندگی احمد شاملو
* بهارِخاموش - شعر احمد شاملو
* اهل کاشانم - شعر سهراب سپهری
* زندگی‌نامه سهراب سپهری
* خلاصه ای از زندگی و آثار فروغ
* بعد از تو - شعر فروغ فرخزاد
* دلم برای باغچه می سوزد - شعر فروغ فرخزاد
* ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد - شعر فروغ فرخزاد
* آن روزها - شعر فروغ فرخزاد
* تولدی دیگر- شعر فروغ فرخزاد

نوشته شده در  پنج شنبه 89/5/28ساعت  9:30 صبح  توسط مهفام 
  نظرات دیگران()

آرش کمانگیر

برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟
آنک آنک کلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن ، رفتن ، دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن ، کار کردن
آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواز خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تکان ، گهواره رنگین کمان را
در کنار باد دیدن
یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید فروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی ، تو! ای انسان
جنگلی روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها ، دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد ، نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل ، بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشک ها پر بار
گرمرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود آید
خانه هامان تنگ
آرزومان کور
ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دوست ، سپاه دشمن دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت ومردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش ، سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش ، آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از کین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار
در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا تیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آٍسمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند
به پنهان آفتاب مهربان پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می آید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند ، راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو ، آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می آیم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امیدم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند
با دهان سنگهای کوه ، آرش می دهد پاسخ
می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
می نماید راه
در برون کلبه برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز




نوشته شده در  پنج شنبه 89/5/28ساعت  9:30 صبح  توسط مهفام 
  نظرات دیگران()

سعید سلطان پور

زیر شب



باصدایی پر از خارو زخم

با صدایی پر از جراحت های تجربه

نعره می کشم،

آیا دریای خارو خون را می بینی؟


با حنجره ای خونین

نعره کشیدم

آیا صدای زخم را شنیدی؟



مشت هایم را بر شب کوفتم

شب،

سرسخت،

ایستاد!



زیر شب

چون ستوری زخمی

سم بر زمین کوفتم

و گریستم!





ستاره

ویران بود

هیچکس ضجه های خون را نشتید.

با حنجره ای خونین

نعره کشیدم

هیچکس باران خون را ندید!



زیر شب

و زیر ابر

ای عظیم ترین فریاد

بگذار تو را چنان برکشم

که به قلب ستارگان

پرتاب شوم!



با صدایی پر از خارو خشم

در انقلاب خون

بدیدارم بیا!

نوشته شده در  پنج شنبه 89/5/28ساعت  9:30 صبح  توسط مهفام 
  نظرات دیگران()


سعید سلطان پور

غزل زمانه



نغمه در نغمه ی خون غلغله زد، تندر شد

شد زمین رنگ دگر، رنگ زمان دیگر شد



چشم هر اختر پوینده که در خون می گشت

برق خشمی زد و بر گرده ی شب خنجر شد



شب خودکامه که در بزم گزندش، گل خون

زیر رگبار جنون، جوش زد و پرپر شد



بوسه بر زخم پدر زد لب خونین پسر

آتش سینه ی گل، داغ دل مادر شد



روی شبگیر گران ماشه ی خورشید چکید

کوهی از آتش و خون موج زد و سنگر شد



آنکه چون غنچه ورق در ورق خون می بست

شعله زد در شفق خون، شرف خاور شد



آن دلاور که قفس با گل خون می آراست

لب آتشزنه آمد، سخن اش آذر شد



آتش سینه ی سوزان نوآراستگان

تاول تجربه آورد، تب باور شد



وه که آن دلبر دلباخته، آن فتنه ی سرخ

رهروان را ره شبگیر زد و رهبر شد



شاخه ی عشق که در باغ زمستان می سوخت

آتش قهقهه در گل زد و بارآور شد



عاقبت آتش هنگامه به میدان افکند

آنهمه خرمن خونشعله که خاکستر شد

نوشته شده در  پنج شنبه 89/5/28ساعت  9:30 صبح  توسط مهفام 
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حرف دل
زیبا ترین های 2010به بیان تصویر
طنز ازدواج
شوهر شناسی سنتی
طنز ضد اقایون
[عناوین آرشیوشده]